دلمشغولی های من
اگر نیامدم به جایم بمان... بخوان ... ناگفته ها را تو بدان!!! از حسرت نگفتن این رازها دلم می لرزد... پرده برداشتن از رازی که آزارم میدهد به جنونم می کشاند... " کاش از من ، ترانه ای ، شعری ، باقی بماند تا همچنان که تو آنها را می خوانی در آنها بمانی : جاودانه و همیشه !!! " امشب آسمان از ستاره لبریز است و من از ترانه... صدایت را می شنوم که در گوش دلم زمزمه می کنی : " دستت را به من بده ... رازت را به من بگو !!! " پیش از آنکه دیر شود ، پیش از آنکه زمان ، زمانه ی با هم بودنمان را در خود ببلعد... تا اکنون هایمان زود است حرفی بزن!!! و من زمزمه می کنم ، زیر لب ... آرام و آهسته : برای زود بودن ، مدتهاست که دیر شده است... حالا به قول گذشته های تو : روزی اگر نبودم ، تنها آرزوی ساده ام این است : زیر لب بگویی : یادش بخیر....
:قالبساز: :بهاربیست: |