سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دلمشغولی های من





کبوتر ها نمی آیند...


شاید آفتاب از این سرزمین سفر کرده ست!!!


غروب غمناکی ست


و نهال عاطفه خشکیده


بارانی نمی بارد


اما طنین خشک باد در گوشهایت می خواند :


شاید کبوتر ها هیچ گاه نیایند


تو نگاهت را بهاری کن ...




این شعر رو تقدیم می کنم به دوستی که خیلی با ارزش و عزیزه اما خودش
فراموش کرده خودش رو.. در حالی که آدم هایی هستند که هیچ وقت مهربانی و
ارزش و گرمای نگاهش و قدرت دستهاش رو فراموش نمی کنند... حالا چه قدیمی
باشند و چه تازه از راه رسیده...



به دست هات نگاه کن ، صدای قلبت رو بشنو و بلند شو


من به اندازه بزرگی و عظمت خلقت تو به توانایی های تو آگاهی دارم


نگو که نمی شناسمت زیاد... چون من به احساسم و برق نگاه تو هیچ گاه شک نمی کنم



 

نوشته شده در پنج شنبه 87/7/25ساعت 10:47 عصر توسط ققنوس نظرات ( ) | |


:قالبساز: :بهاربیست:

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ