دلمشغولی های من
خدایا کمکم کن تا از آن چه پیش می آید و پیش آمده چیزی بیاموزم و درس نا گرفته و نا آموخته نگذارم و نگذرم تا دوباره همان که پیش می آید و آمده پیش رویم نیاید و ره به جایی نبرده بر جای باقی نمانم. 1 ای خدا بمن آن مقام ترس و خشیت از جلال و عظمتت را عطا کن که گویا ترا می بینم و مرا به تقوی و طاعتت سعادت بخش و به عصیانت شقاوتمند مگردان قضا و قدرت را بر من خیر و مبارک ساز تا در خوش و ناخوش مقدراتت آنچه دیر می خواهی بر من ، زودتر نخواهم و آنچه زودتر می خواهی ، دیرتر مایل نباشم خدایا مرا "بی نیازی در نفس" و "یقین در قلب" "اخلاص در عمل" و " نور در چشم" و "بصیرت در دین" عطا بفرما (2) دو نگاه زینب در حالی که سبدی چوبی در دست داشت، پیش برادرش حسین آمد. ظرف را مقابل برادرش گذاشت و خودش رو به روی برادر نشست. حسین سربلند کرد و نگاهی به زینب انداخت. نگاهش پر از تشکر و مهربانی بود. زینب به چشمان حسین چشم دوخت. چشمان حسین او را یاد حسن میانداخت. دلش تنگ شد. به یاد حسن افتاد. نفس بلندی کشید. بعد از شهادت حسن، انگار حسین از همیشه تنهاتر بود. این روزها خیلی در فکر بود. زینب دوست داشت به حسین بگوید: «حسین جان، دلم را آتش نزن. کمی هم بخند. بخند تا به یاد همه روزهای خوب بیفتم؛» اما نگفت. لبخندی زد. خواست از غصههای حسین بکاهد، گفت: حسین جان، سختیهای تو بیشتر است یا سختیهای حضرت آدم(ع)؟ ادامه دارد پی نوشت 1- فصلنامه علم موفقیت 2- دعای عرفه
حسین آهی کشید، به تیرک چوبی تکیه داد و گفت: خواهر، حضرت آدم بعد از جدایی از حوّا تازه به وصال رسید؛ اما من به شهادت میرسم.
دل زینب شکست. نفسش به سختی بالا آمد. ظرف خرما را کمی جلو راند و گفت: حسین جان، سختیهای تو بیشتر است یا سختیهای ابراهیم خلیل؟
حسین به چشمان خواهرش نگاه کرد. باز هم با دیدن چشمان سیاه او به یاد مادرش فاطمه افتاد. گفت: خواهر، آتش برای ابراهیم گلستان شد؛ اما آتش جنگ برای من سوزان میشود.
زینب دلش شکست و چین دیگری به چینهای پیشانیاش اضافه شد. گفت: برادر گُلم، مصیبت تو بزرگتر است یا مصیبت حضرت زکریا؟حسین نگاهی به آسمان انداخت. آسمان وسیع و آبی بود. دلش باز شد. به زکریا فکر کرد که بدنش را با ارّه دو نیم کردند. گفت: خواهر جان، بدن زکریا را دفن کردند؛ اما بدان مرا زیر سُم اسبان میاندازند.
چشمان زینب سیاهی رفت. فکر کرد هوا سنگین شده و نفس کشیدن برایش مشکل است. دیگر طاقت نداشت بشنود؛ اما دوست داشت برادرش را آرام کند و دلداری دهد. گفت: حضرت یحیی چه؟ مصیبتهای او بیشتر و بزرگتر بود یا مصیبتهای شما؟
حسین سرش را زیر انداخت. گفت: به یحیی ظلم کردند و سرش را مظلومانه بریدند؛ اما خانوادهاش را اسیر نکردند؛ ولی وقتی من شهید شوم، خانوادهام را به اسیری میبرند.
بغض در گلوی زینب شکست؛ اما دوست نداشت جلوی برادرش اشک بریزد. غصههای برادرش به اندازه کافی زیاد بود. پرسید: مصیبت ایوب چه؟
حسین آه بلندی کشید. به یاد زخمهای ایوب افتاد. زخمهایی که در مدتی کوتاه خوب شدند. گفت: خواهر جان، زخمهای ایوب خوب شدند؛ اما زخمهای من تمام شدنی نیستند.
زینب هر کار کرد نتوانست جلوی خودش را بگیرد. قطرهای اشک از گوشه چشمش جوشید و برزمین افتاد. حسین قطره اشک را دید. چقدر این اشکها بوی غصههای مادرش فاطمه را میدادند.
:قالبساز: :بهاربیست: |