دلمشغولی های من
کبوتر ها نمی آیند...
شاید آفتاب از این سرزمین سفر کرده ست!!!
غروب غمناکی ست
و نهال عاطفه خشکیده
بارانی نمی بارد
اما طنین خشک باد در گوشهایت می خواند :
شاید کبوتر ها هیچ گاه نیایند
تو نگاهت را بهاری کن ...
این شعر رو تقدیم می کنم به دوستی که خیلی با ارزش و عزیزه اما خودش
فراموش کرده خودش رو.. در حالی که آدم هایی هستند که هیچ وقت مهربانی و
ارزش و گرمای نگاهش و قدرت دستهاش رو فراموش نمی کنند... حالا چه قدیمی
باشند و چه تازه از راه رسیده...
به دست هات نگاه کن ، صدای قلبت رو بشنو و بلند شو
من به اندازه بزرگی و عظمت خلقت تو به توانایی های تو آگاهی دارم
نگو که نمی شناسمت زیاد... چون من به احساسم و برق نگاه تو هیچ گاه شک نمی کنم
:قالبساز: :بهاربیست: |