دلمشغولی های من
آن روزها بی تاب بودم... بی تاب تلاقی چشمها... و تو چقدر شبیه شگفتی های من بودی وقتی که معمایی را کشف میکردم ... هنوز لذت این کشف زیر پوست دانسته هایم جاریست.... و حال بعد از آن همه سوز ، بعد از آن همه شب و روز ، من و دل روبروی هم نشسته ایم و من از خود می پرسم : چرا وسوسه شدم ؟! به کدامین دانه به دام شدم ؟! چرا از اوج آسمان و کهکشان ، به زمین زمینیان آمده ام ؟! چرا دل دادم ؟! چرا دل از جای بر کندم ؟! باور می کنی ؟ خسته ام ! خسته از تحلیل های پوچ ! از چراهای بی جواب ... از دلایل مکرر و بی حساب!!! از بازی نیک و بد روزهای تنهایی ... شبهای تیره ی بی فردایی... خسته ام ... خسته از اینکه هر روز در اندیشه ی مهار و سرکوب شیطان درونم باشم... از اینکه در جشن شیطان ستیزی ام ، آنقدر سرگرم پایکوبی شوم که شیطان هم در قهقهه ی نادانی ام به اوج زذالتش مفتخر گردد!!! بیزارم ... بیزارم از این همه علامت سئوال ... از این همه خط فاصله که بین رگهایم و افکارم ، نشانه می گذارد... از اینکه باید هر روز دلم را ، دل کوچکم را ، پای میز محاکمه ی عقل ، بنشانم و این میوه های ممنوعه را به خورد منطقش دهم ... می بینی ؟ سرکش شده ام ... رمیده ام ... از تو ، از خویش ، از حوادث آبستن پیشاپیش!!!
:قالبساز: :بهاربیست: |