سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دلمشغولی های من

                 یا حی و یا قیوم

 

 

                     

خدایا

کمکم کن نشانه های ترا ببینم و دریابم

معنایشان را بفهمم و نادانسته نگذرم

تعبیرشان را به قدر فهم من

یا فهم مرا به حد تعبیر آنها ، قرار بده    (1)

 

یاد توأم ای حسین ،تشنه لب کربلا

کـرب و بـلایـم کـنـد، تشنه لب کربلا

من به فدای لـبـت ، تشنه لب کربلا

جان به فدای رخت، تشنه لب کربلا

سوزم و دل بیقرار ، تشنه لب کربلا

دل شود آیینه ات ، تشنه لب کربلا

در غم هجرت شوم،تشنه لب کربلا

در بــدر کــوی تــو ، تشنه لب کربلا

اشک چشام،چشمه ای است ، تشنه لب کربلا

مــن بــه فــدات ای شــهــم   ، تشنه لب کربلا

نیست بجز نام تو ، بر لبم ای تشنه لب

لب بگشا ، جان من ، تشـنه لـب کربـلا  (2)

 

 

شب بود. ستاره‏ها، وصله‏های هزار ساله آسمان، سر بیرون آورده بودند و صحرای کربلا را زیر نظر داشتند. همه جا آرام بود. زینب از خیمه بیرون آمد. باد گرم کربلا به صورتش خورد. اطراف را نگاه کرد. خیمه‏ها زنده بودند و می‏تپیدند. از داخل هر خیمه صدایی می‏آمد: صدای حرف زدن، صدای نماز و دعا، صدای گریه، صدای بگو بخند... .
زینب چشمه شد و به طرف خیمه حسین جریان پیدا کرد. هنوز به خیمه نرسیده بود که صدایی شنید. صدای زوزه شمشیر. صدای برخورد شمشیر با چیزی. سربرگرداند. سایه ای در بیابان، کمی دورتر از خیمه‏ها، شمشیرش را به اطراف می‏چرخاند. زینب سایه را شناخت. بوی حسین را از همه جا می‏شناخت. چشمه به طرف سایه جاری شد. حسین شمشیرش را حرکت می‏داد و خارها را از زمین می‏کَند و پراکنده می‏کرد. صدای پای چشمه را شنید. سربرگرداند. چشمه از همیشه زلال‏تر بود. دست از حرکت کشید. زینب پرسید: حسین جان، چه می‏کنی؟
و دوست داشت بگوید: حسین جان، عزیزم، به خیمه‏ات برو استراحت کن؛ خسته‏ای، تشنه‏ای، فردا باید شمشیر بزنی، فردا باید صحرا را از هوای شجاعتت پر کنی. چیزی نگفت و منتظر جواب ماند. حسین نگاه کرد به چروک‏های پیشانی زینب، به موهای سپید زینب که از زیر معجر بیرون زده و شب را سپید کرده بودند. گفت: فردا بچه‏های من باید با پای برهنه روی این خارها راه بروند.
زینب دلش فشرده شد و چشمه از جریان ایستاد. زینب تمام تاریخ را به فردا فکر کرده بود؛ به عاشورا. چشمه به اشک نشست. برای صدمین بار. برای هزارمین بار درتاریخِ زندگی‏اش. همه‏اش به خاطر فردا. به صورت پیر و دردمند حسین نگاه کرد؛ به موهای سپید صورتش، به بازوان ستبرش که پناهگاه زندگی بودند، به دست‏های مقاومش که سایبان زندگی بودند، به چشم‏های درشتش که چراغ زندگی بودند، به لب‏های خشکیده‏اش که بوی بوسه‏های پیامبر می‏دادند، بوی تشنگی می‏دادند. حسین اشک‏های زینب را دید. سر به زیر انداخت. طاقت دیدن گریه او را نداشت. گفت: تو قافله سالار من هستی. مواظب باش جلوی دشمن گریه نکنی. نگذار بچه‏های من سیلی بخورند. تازیانه بخورند. فردا تو را به کوفه و شام خواهند برد.
صدای شمشیر خارها را پراکند. چشمه از درد به خودش پیچید. دریا توفانی شد.

س.حسینی ، مجله پرسمان،شماره
6،اسفند81  (3)

 

شعری بخوان ستاره ، بی تاب شـو دوبـاره

تا سیل اشک بنوشد ، حسین تشنه لب را

 

پی نوشت

1-     فصل نامه علم موفقیت شماره 17

           


نوشته شده در چهارشنبه 87/7/24ساعت 8:47 عصر توسط ققنوس نظرات ( ) | |


:قالبساز: :بهاربیست:

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ