دلمشغولی های من
چرا ؟! نه واقعا چرا؟!
دوست دارم یکی بیاد بگه چرا آدمها این جوری شدن! چرا همه با هم می جنگن! چرا همه سر هم کلاه میگذارن و به هم دروغ میگن!
چرا دوست داشتن شده وسیله برای کامجویی و سود بردن!
چرا دیگه نمیشه مثل موقعی که همه دور یه سفره جمع می شدن و منتظر می موندن تا در کنار هم یه لقمه نون و پنیر بخورن ، اما بنازن به اینکه با عشق می خورن، باشیم!؟
همه انگار با هم غریبه شدن! دوستی ها کم رنگ شده و حتی اگه از کنار هم رد بشن یادشون میره که حتی به هم لبخند بزنن!
بابا دوستی چیه ، حتی اعضای یه خانواده هم با هم غریبه شدهن و حتی موقع غذا خوردن دور هم نمیشینن چه برسه به اینکه بشینن دو کلمه با هم حرف بزنن و از مشکلات و از شادی ها و حرف هاشون بگن؟!
به خدا گاهی با خودم فکر میکنم نکنه من یه ایرادی دارم که همیشه لبخند میزنم و سعی می کنم حتی در اوج خستگی بشاش باشم!!
تو رو خدا دقت کنید ! انقدر همه اخم می کنن و تو فکر هستن همه رو پیشونی هاشون خط داره!!!
دلم لک زده واسه روستا... هر چند روستاهای الان دیگه مثل قبل نیستند اما جدا صفایی داره هنوز... هنوز هم بوی نونای تازه که از تنور میاد بیرون به آدم میگه که عشق و آرامش هست، دوستی و محبت هست، هم دلی و هم زبونی هست...
دلم بد جوری هوای کهنگی و کاهگل کرده....
در روشنی صبحدم
در آسمان صاف
بلکه ابری بازیگوش
مثل یک دلقک در سیرک بزرگ مرا می خواند
در گوشه تاریک حسرت دل، به خاطرات گذشته دلخوشم
من اینجا مانده ام برای ابد ...
در روزگار جدید
کسی از احساس حرف نمی زند
کسی از طیف رنگ ها نمی گوید
در آنجا و در اینجا
من هنوز منتظرم، یک گام بیشتر،
شب درازتر،
مهتاب روشن تر،
کسی از آینده می گوید ...
تنم می لرزد از روزگار جدید
از آدم های جدید
کاش همه چیز کهنه شود
و دیوارها بوی کاهگل دهد....
به امید روزهای قشنگ
:قالبساز: :بهاربیست: |