سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دلمشغولی های من



باید رفت

باید رفت و جنگید
باید رود شد و رفت
باید رود شد تا کوه را در نوردید
باید رفت تا تقدیر را به زانو در آورد
باید رود شد و خروشید
باید رود شد و به جنگ سنگ های تیز رودخانه رفت
باید رفت تا عشــــق را ثابت کرد ...

من رفتم.. رفتم به سفری کوتاه اما پر از خاطره و تجربه...
سفری یک روزه اما پر از حس دوست داشتن...
پر از گرمی...
پر از درد نرسیدن به کسی که دوستش دارم....

ای خدا چرا با من این کار رو کردی...
چرا؟ بهم بگو چرا؟ ....
مرد باش و بگو چرا بعد از 3 سال که قلبم دست خودم بود اون رو از دستم در آوردی؟...
من گم کردم قلبم رو...
نمی دونم کجاست...
نمی دونم دست کیه...
نمی دونم زیر پای کدوم عابر پیاده داره زیر و رو میشه...
اگر قرار نبوده که قلبم دست اون باشه پس چرا گذاشتی از دستم بره این دل لامصب بی منطق!...
اما من دوستش دارم و خواهم داشت چون هسچ بدی ازش ندیدم...
من بد بودم اما اون نه...
من بداخلاقی کردم و اون صبوری کرد ...
من بی انصافی کردم و اون سکوت کرد ...

اما همش به خاطر خودش بود...
می فهمی خدا؟.... تو باید بفهمی که مطمئنم میفهمی...
من این کار رو کردم چون می دونستم کس دیگه ای هم این وسط هست...
تو می دونستی که من نمی خوام سایه ای بشم روی زندگی یه دختر یا یه آدم دیگه...
تو می دونی که من بی اعتنایی کردم به احساسم واسه رها کردن کسی که خیلی عزیز بود...
هر چند که خاطره اش کوتاه بود...

خدایا به خاطر تمام اشکهایی که ریختم ازت می خوام که هیچ وقت لبخند رو از رو لباش نگیری و بذاری با کسی که می خواد خوشحال و خوشبخت باشه...
شاید یه مدت برم یه گوشه و تو تنهاییم روزگار بگذرونم تا بتونم به خودم برگردم...

و حرف آخر از زبون سعید عرب برای دل کوچولوی دنی

دلم از غصه میمیره
نفسهام بی تو میگیره
آخه من دل به تو بستم
دوست دارم


اما نه...
هر چی فکر می کنم میبینم که نمیتونم انقدر ساده بگذرم از این دوست داشتن... مخصوصا که میدونم اون هم من رو دوست داره....
می خوام بمونم تا آخرین لحظه تلاش کنم برای خوشحال کردنش و کاری کنم که از بودن با من غرق لذت بشه...
من دوستش دارم و دوست داشتن باز گشای تمام مشکلات...
پس میمونم و می جنگم  و تقدیر رو به زانو در میارم






نوشته شده در پنج شنبه 87/7/25ساعت 10:47 عصر توسط ققنوس نظرات ( ) | |


:قالبساز: :بهاربیست:

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ